چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید


مگر به یاد تو خون گرید و چمن گوید

زبان حیرت دیدار سخت موهوم است


نفس در آینه گیریم تا سخن گوید

به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب


سفید ناشده سهل است پیرهن گوید

تمیز کار محبت ز خویش بیخبری ست


وفا نخواست که پروانه سوختن گوید

کسی ندید درین دیر ناشناسایی


برهمنی که بتش نیز برهمن گوید

به حرف راست نیاید پیام مشتاقان


مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید

زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش


که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید

بهانه جوست جنون درکمینگه عبرت


مباد بیخبری حرفی از وطن گوید

ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است


چه لازم است کسی حرف خون شدن گوید

قبای ناز نیرزد به وهم عریانی


که چشم از دو جهان پوشد وکفن گوید

مآل کار من و ما خموشی است اینجا


ز شمع می شنوم آنچه انجمن گوید

ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل


به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید